سفری که شروعش در اثر استرسها، نگرانیها و دلشورههای عجیب و غریب هر روز به تعویق میافتاد و در نهایت شروع بارندگیها بهانهای برای دیرتر شروع شدنش شد.
یک سال از ترک خانه گذشت. یک از سال از دور ریختن هر آنچه داشتم و شروع دوباره گذشت. یک سال از چشمان گریان و ناراضی مادر و نگاه نگران پدر و «فقط برو»های برادر گذشت.
یک سال از وقتی که واقعا نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه گذشت. وقتی سفر شروع شد خیلی از مهارتهایی که نیاز بود رو هم نداشتم، حتی بلد نبودم رانندگی کنم با پرایدی تصادفی و شاسی کج وارد جادهای شدم که انتهایش پیدا نبود. سفری برای بزرگ شدن، سفری برای یادگرفتن، سفری برای جدا شدن از چرخه همیشگی و زندگی تکراری ناامیدانه و پر از یاس در زنجیره اشتباهات گذشته.
گاهی حس میکنم هر آنچه انجام دادم و تصمیماتی که میگرفتم گاهی ناخودآگاه منو به این سمت میکشید. به شروع این مسیر… مسیری برای عشق… برای رهایی از نفرت بیانتهایی که به خودم داشتم.
همه چیز را رها کردم. خانه، پدر، مادر، برادر، خیابانهای شهر، سیگارهای قایمکی،دوستان، قدمزدنهای عصر هر روز و هر آنچه که در این سالها بودم و شدم را رها کردم و پیرو قلبم به راه افتادم.
فکر میکردم دردناکترین و سختترین لحظات، همون لحظههای شروعه اما خبر نداشتم که لحظه به لحظه این مسیر پر از استرس، شک، نگرانی، اتفاقات پیشبینی نشده و مرگه اما به طرز عجیبی نیروهایی در این مسیر مراقبم بودن، از همان لحظههای اولی که قدم در راه گذاشتم گویی تنها نبودم. انگار همه بودن و همه سالها بود که منتظر بودن من شروع کنم…
هیچ کدام از سختیهای مسیر لحظهای ناامیدی در من ایجاد نکرد. یک نوع اعتماد به نفس و آرامش درونی و حضور کمک همیشه در دلم بود.
دور ریختن 25 سال از زندگی و قدم گذاشتن در مسیری که خودت خواهان آنی اولا خودخواهی زیادی میخواهد و دوما جسارت. سالها دانشگاه رفتم اما مدرکش را دور انداختم. سالها هر کاری کردم دور انداختم …
یک سال گذشت و باید برمیگشتم … این سفرِ بازگشتی، گرچه در ابتدا و در خیره شدن به مسیر و جادهای که آمده بودم انگار سفری به گذشته بود اما بعد از رسیدن به خانه و گذشت دو روز متوجه شدم این سفری بود به آینده. من به این یک سال احتیاج داشتم تا همه هر آنچه کم داشتم و تجربه نکرده بودم تجربه کنم. همه نوع ترس را ببینم در کف خیابانها بخوابم و دزدها همه چیزم را ببرند و آوارگی و بیپولی و غربت بکشم و با این همه سرپای خودم بایستم. شرایط طوری چیده شده بود که حتی اگر میخواستم نمیتوانستم به عقب برگردم.
این سفری بود به آینده و دیدار با آدمهایی از آینده… حالا این منم… تمام چیزی که هستم و مسیر روشن است و باید با همان قدرت آغاز ادامه بدم و هیچ چیز مرا از امید و قدم برداشتن در مسیر درست منحرف نکند.
آینده از اینجا شروع میشود و زنجیره ارتباطم با گذشتهای که سکان کشتیاش در دست باد بود قطع شد. هزینه زیادی دادم اما امیدوار به پیش میروم برای خودم و برای تمام نگاههای نگران آن روزها و دلهای پریشان و دستهای نامرئای که همراهم بودن و کمکهایی که ادامه راه را هموار میکردند.
ادامه خواهم داد…
دیدگاهتان را بنویسید